به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) به نقل از رایزنی فرهنگی ایران در آلمان؛ «لویزا هومریش» دانشجوی آلمانی از سپتامبر سال 2016 تا ژوئن 2017 در دانشگاه تهران در زمینه دین، فرهنگ و تاریخ ایران تحصیل کرده است، او زبان فارسی را فرا گرفته و به نقاط مختلف ایران، سفر کرده است. او اکنون به عنوان یک روزنامهنگار آزاد کار میکند. در ادامه بخشهایی از مشاهدات او از سفرش با گروه «راهیان نور» را به نقل از اشپیگل میخوانید:
در روز دوم باید از میان زمینهای جنگی بگذریم. شب است، در امتداد درهای باریک و تنگ، راه میرویم، در سمت چپ و راستِ ما، بر فراز صخرههای سنگی نور انفجار دیده میشود. هر انفجار مانند ضربهای به سینه ما است و هر بار آسمان نورانی میشود. در استان خوزستان در جنوب غربی ایران هستیم، جایی که از طریق مرز با عراق در ارتباط است. ما 300 زن 17 تا 30 ساله از دانشجویان دانشگاه تهران هستیم، همه گروه چادر مشکی به سر دارند، حجابی کامل که تنها صورتشان از میان آن پیداست. من به همراه اردوی «راهیان نور» در سفری پنج روزه در بهار 2017 به خوزستان آمدهام. این سفری است که سازمان بسیج در ایران، آن را برنامهریزی میکند. مطهره یکی از سازماندهندگان این سفر میگوید:«هر سال بهار، هزاران ایرانی به این مناطق سفر میکنند».
دیگران جلوتر از ما هستند، تنها مطهره آرام راه میرود، نور انفجار بر روی شیشههای عینکش دیده میشود. در واقع عملیات ارتش را برای ما سازماندهی میکنند. قبلا سربازان با تفنگ به ما شلیک هم کردهاند. ما باید وحشت مرگ را احساس کنیم، مانند سربازانی که در جنگ میان ایران و عراق در سالهای 1980 تا 1988 جان دادهاند.
آگهی این سفر روی تخته سیاه دانشکده- یعنی جایی که من در رشته «مطالعات ایران» ثبت نام کردم- وجود داشت. وقتی که من از مطهره پرسیدم که میتوانم به این سفر بیایم، او فقط جواب داد: «با کمال میل».
مطهره در خوابگاه من زندگی میکند، او 30 سال دارد و تز دکترای خود را درباره روابط دیپلماتیک با بریتانیا مینویسد. در پایان سفر، دوستیهای زیادی شکل میگیرند، اشکها جاری میشوند و دانشجویان میگویند که میخواهند برای کشورشان بمیرند. ما داستانهای مرگ را می شنویم و سه بار در روز با هم دعا میکنیم. ما در پناهگاههای قدیمی، بیمارستانهای نظامی و سربازخانهها، زیر پتو و بر روی زمین میخوابیم، جایی که خیلی راحت میتوانید حتی نفسکشیدن دیگران را احساس کنید.
روز اول سفر، در قطار: شش دختر در حال خوردن مرغ و برنج در ظرفهای آلومینیومی هستند، از کویر میگذریم. آنها عکسهای مکانهای زیارتی را نگاه میکنند. زهره، 19 ساله، دانشجوی علوم سیاسی میگوید: « اینجا کربلا در عراق است.» در عکس، او با خانوادهاش در مقابل مسجدی با گنبد طلایی ایستاده است. جایی که دومین محل مقدس شیعیان است. در آنجا، امام حسین، نوه پیامبر را به قتل رساندند. از آنجا که او با خلیفه وقت مخالف بوده، او هنوز هم یک شخصیت کلیدی برای شیعیان امروز است: او شهید در راه مبارزه با حکومت غیر عادلانه است. زهره دستش را روی سینهاش قرار میدهد. او میگوید: «ما شهیدان را دوست داریم.»
آیتالله خمینی در سال 1980، یک سال پس از پیروزی انقلاب ایران، سازمان بسیج را تأسیس کرد. آنها زیر مجموعهای از گروههای انقلابی بودند که باید در برابر تهدیدات علیه ایران و رژیم فعالیت میکردند. در همین حال، آنها در استانهای مختلف، با جذب نیروهای رزمی، نفوذ عظیمی در سیاست پیدا کردند. در سال 1980، پس از حمله صدام حسین به ایران، سپاه پاسداران و بسیج، از طریق نیروهای داوطلبِ جوانِ بسیجی، ارتش عراق را به مبارزه کشاند. پس از جنگ، بسیج تبدیل به یک سازمان مردمی شد و بخشهای بزرگی از جامعه مدنی را در برگرفت.
کل قطار برای مسافران راهیان نور اجاره شده است، هیچ مردی نیست، اما زهره و دو نفر دیگر، حتی در این فضا هم، روسری خود را بر نمیدارند. بعضی از آنها حتی در سفر با روسری میخوابند. آنها میگویند که حجاب را دوست دارند. سارا، دانشجوی 20 ساله میگوید:«حجاب خوب، از زنان در برابر آزار رانندگان تاکسی محافظت میکند.»
اگر من چیزی را در زبان فارسی نفهمم، او برایم به اسپانیایی تکرار میکند. او با استفاده از آهنگهای پاپ به زبان لاتین، این زبان را آموخته است. او میگوید:«ما به خدا ایمان داریم و دائما در حال تلاش برای بهبود هستیم. یک فرد خوب در تحصیل موفق است، به فقرا کمک میکند و دانش مذهبی خود را بالا میبرد.»
روز دوم در تنگهای باریک: نه تنها ما از انفجارها فرار میکنیم، بلکه ارتشیها نیز تانکی به دنبال ما فرستادهاند، نوری از انفجار و دود در آسمان دیده میشود. پس از انفجار، سربازان ما را از تنگه بیرون میآورند. زهره میگوید:« هیجانانگیز بود.»
مینشینیم، یک مرد آواز میخواند. زهره توضیح میدهد: «او درباره امام حسین میخواند، سربازان ما به یاد او در اینجا جنگیدهاند.» یک زن روی زمین دراز کشیده، با ناخنهایش صورتش را چنگ میزند. دیگران شروع به کشیدن موهایشان از زیر روسری میکنند. مطهره کمی دور میشود و در سکوت گریه میکند.
وقتی به محل خواب برمیگردیم، میپرسم:« وحشتناک نبود؟» زهره جواب میدهد:« نه، چرا؟اکنون خیلی آرام هستیم، این غم واقعی نبود، ما قدرت را به دست آوردهایم و میدانیم چه کاری باید انجام دهیم».
میپرسم:«چه کاری باید انجام دهید؟» زهره میگوید: «هر وقت رهبر بخواهد، ما هستیم.» سارا میگوید:«اگر ترامپ به ما حمله کند و من پسرانی داشته باشم، آنها را به مبارزه میفرستم.» زهره اضافه میکند:« من فکر میکنم این سفر ما را قوی میکند تا کارهایی که میخواهیم انجام دهیم.» سارا ادامه میدهد: «ما میتوانیم اسرائیل را شکست دهیم.» ما شب را در پناهگاهی سپری میکنیم که عکسهایی قدیمی از دو رهبر ایران در آن وجود دارد.
روز سوم در پناهگاه: هفت صبح نان با سوپ گوشت میخوریم، سارا میگوید که چگونه به بسیج پیوسته است. او از طبقه متوسط تهران است. پدرش یک متخصص فناوری اطلاعات و مادرش کارمند دولت است. در سن 13 سالگی، او روزنامه را خوانده و به این نتیجه رسیده که مانند انقلاب اسلامی در ایران، در هیچ جای جهان وجود ندارد.سپس او درخواست عضویت در بسیج را تکمیل کرده است. اما زهره یک سال پیش به پایتخت آمده، او اولین زنی است که در خانوادهاش در دانشگاه درس میخواند.
میگوید: «ابتدا کسی را نمیشناختم، اما به بسیج رفتم. والدینم خوشحال هستند، زیرا این سازمان برای فعالیت سالم زنان جوان خوب است.» بعد از ظهر روز سوم سفر، ما بدون کفش، روی شنهای داغ به احترام مردگان راه میرویم و کسی از بلندگو داستان مردانی که اینجا شهید شدهاند را تعریف میکند. بعد در اتوبوس هر یک ساعت، کسی فریاد میزند: «الله اکبر، خمینی رهبر» و پس از آن معمولا شعارهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر انگلیس و مرگ بر اسرائیل سر میدهند.
روز چهارم در نمازخانه: گروهی در حال نماز خواندن هستند، مهرناز، یک دانشجوی حقوق 23 ساله با روسری قرمز و چادر است، او عکسی در تلفن همراه خود دارد که نشان می دهد؛ قبلا بیحجاب بوده است. او بعدها الهیات خوانده و همه چیز تغییر کرده است:«من احساس خوبی دارم که تغییر کردهام، من برای خدا و کشورم میمیرم.»
پس از نماز، اتوبوس ما را به مقبرهای میبرد، زنی توضیح میدهد که چگونه شوهرش توسط عراقیها سوخته است. سپس در نزدیکی مرز، یک سخنران توضیح میدهد که نوجوانی 13 ساله با مواد انفجاری به تانک عراقیها حمله کرده است.
از مهرناز میپرسم:«آیا این بیرحمانه نیست که نوجوان 13 ساله بمیرد؟» او میگوید:« دشمن وارد شهر شده بود.» مطهره میگوید:« اشتباه نکنید، ما تنها از خودمان دفاع کردیم، جنگ خوب نیست، تنها علیه یک دشمن قوی که از قدرتش سوءاستفاده میکند، جنگ معنا دارد.»
روز پنجم در مسیر بازگشت: مطهره میگوید که دوست دارد، شهید شود.از او میپرسم:«آیا شما از مرگ نمی ترسید؟» او به من نگاه میکند و میخندد: « آیا بعد از پنج روز این را درک نکردهای؟ اگر خدا بخواهد ما میمیریم و اگر او نخواهد، هیچ اتفاقی نمیافتد»/.