محبوبه رضایی، یکی از خدام کشیک هشتم حرم رضوی ضمن بیان خاطراتی از خدمتش در شب میلاد امام رضا(ع) میگوید که همه ساله در ایام ولادت حضرت، مشهد میزبان زائران زیادی بود و من نیز در یکی از این سالها توفیق خدمت در حرم رضوی را یافتم و حال و هوای آن شب از همه ایام خدمتم متفاوتتر بود.
اینجا حرم مولایم علی بن موسی الرضا(ع) است، قطعهای از بهشت که در تمام دنیا مانندی ندارد. گنبد طلا، گلدستهها، نگارهای اسلیمی، دیوارها، ریسههای نگارین صحنها و بال زدن کبوترانش همه و همه حرفهای زیادی دارند.
صحن و سرای این حرم با بال کبوتران مفروش است و آرامش، این گمشده امروز دنیای بشری حاکم در این حریم ملکوتی است، اما باید آمد و دید تا این بزم مستانه عاشقان را چشید. خادمان این آستان با خوشآمدگویی خستگی سفر از جان زائران میستانند.
هر زمان که با کولهباری از غم و درد به این آستان پناه میآورم سبک بال و با دلی آرام به سوی خانه روانه میشوم، چه زمانهایی که اشکهایم به ضریح طلایی گره خورد، گره از کارم گشاده و نگاه اجابت بر چهرهام نشانده شد. همه آنان که خستهدل میآیند، راز دل میگویند و با شمیمی از بوی طهورایی و رافت پدرانهاش سر مست میشوند.
کمتر پیش میآید که شیفت خدمتی خدام مقارن با شب ولادت حضرت باشد و این در سال ششم خدمت نصیب من شد.
همه ساله در ایام ولادت حضرت، مشهد میزبان زائران زیادی بود و من نیز در یکی از این سالها توفیق خدمت در حرم را یافتم. حال و هوای آن شب از همه ایام خدمتم متفاوتتر بود.
همه لحظات آن روز را به خاطر دارم، در حالیکه لباس خدمت میپوشم، مادرم مرا همراهی میکند و میگوید عیدی من را هم از آقا بگیر و من با بدرقه پر مهر مادر و امیدوار به سمت حرم راهی میشوم.
شهر مملوء از زائران حضرت است. اطراف حرم این جمعیت رو به افزایش و من نیز در شوق و شور یک خدمت خاص و ماندگار، پس از عبور از ازدحام جمعیت و قرائت اذن دخول، خود را به آسایشگاه زیر نقارخانه میرسانم. از پلهها بالا میروم. با خود فکر میکنم. بازمیگردم تا پلهها را بشمارم، نمیدانم چرا اما از خود میپرسم راستی تا زیر نقارخانه چند پله است؟ شاید از شوق خدمت در شب میلاد است. با نزدیک شدن به آخرین پله صدای هیاهوی همکاران که فضای آسایشگاه را فرا گرفته بیشتر میشود. از شیفتهای دیگر هم امشب برای خدمت آمدهاند. جمعیت رو به افزایش است و من نیز این حال و هوا را دوست دارم. از پنجره انتهای آسایشگاه نگاهم به گنبد و پنجره فولاد صحن انقلاب میافتد سلام دوباره میدهم به آقا.
مسئول تعیین پاس خدمتی صدایم میزند، تا محل شیفت خدمتم را تعیین کند، همیشه بدون هیچ چون و چرا قبول میکنم چون معتقدم این تعیین شیفت از سوی حضرت است و اینک خدمتم آغاز میشود.
در میان انبوه زائران هر یک زمزمهای بر لب دارد، دعایی میخواند و ذکری را میگوید و من نظارهگر این فضای ملکوتی و زیبا هستم، پس از گذشت ساعاتی خدمت رو به پایان است و صبح روز میلاد نزدیک، صدای نقارهخانه طنینانداز میشود. سر تا پا گوش میشوم تا این صدای ماندگار را بشنوم.
همیشه بعد ازظهرهای پس از پایان شیفت خدمت، دل کندن از کنار پنجره مشرف به صحن انقلاب برایم دشوار است، لحظاتی را میمانم، مکث میکنم و به تماشا مینشینم، کبوتران اطراف سقاخانه با طنین صدای نقارخانه همآوا میشوند و دور تا دور صحن به گردش در میآیند. دیگر کم کم باید از فضای گرم و پر محبت و خلوص دوستانم جدا شوم، دوستانی که بدون چشمداشت در گرما و سرما به عشق تقرب و رضایت مولا خدمت میکنند، تک تکشان الگویی پیش چشمانم هستند و حال باید با تمام این احساس خوب خداحافظی کنم.
دوباره صحن سقاخانه و بابالمراد و این همه احساس خوش. باید بروم، با چشمانی بارانی یک بار دیگر در مقابل پنجره فولاد مکث میکنم و دلگویه کوتاه با حضرت مهر آرامم میکند تا قرار بعدی همین ساعت همین جا ... .
انتهای پیام