اربعین‌نگاری یک خبرنگار
کد خبر: 3927252
تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱۳۹۹ - ۰۹:۱۹

اربعین‌نگاری یک خبرنگار

خاطره همسفر شدن با مرحوم پدرم در اربعین حسینی سال ۹۳ از به ‌یادماندنی‌ترین خاطرات عمرم است که باعث شرمنده شدنم و عذرخواهی از ایشان شد، خاطره‌ای که هرگاه مرحوم پدرم در جمعی تعریف می‌کرد، عرق شرم می‌ریختم و مجدد عذرخواهی می‌کردم تا پدر حلالم کند.

شرمندگی و عذر خواهی از پدر

به‌ عنوان خبرنگاری که در ایام مختلفی از سال مانند نوروز، تابستان و زمستان توفیق زیارت ائمه ‌اطهار(ع) در عتبات ‎عالیات را داشته‌ام، به جرئت می‌توانم بگویم که حال و هوای زیارت، اخلاص و لذتی که در زیارت اربعین حسینی وجود دارد در هیچ ایامی وجود ندارد.

پیاده‌روی اربعین یکی از بزرگترین اجتماعات تاریخ بشری است که درس‌های زیادی به انسان می‌آموزد. در این سفر چند روزه وحدت مسلمان و غیرمسلمانان از کشورهای مختلف با جمع شدن در زیر پرچم اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) نمود می‌یابد و ایثار و ازخودگذشتگی، بخشش و محبت، تحمل آفتاب سوزان کربلا و سختی‌های راه برای رسیدن به هدف و آرزوهایی که بسیاری از آنان را در حالت معمولی لاینحل می‌دانی و در این سفر پربرکت به آن‌ها می‌رسی، از برکاتی است که توصیفش با نوشتن چند کلمه ادا نخواهد شد.

اگر بخواهم از خاطرات سفر اربعین حسینی بگویم، خاطره همسفر شدن با مرحوم پدرم در اربعین حسینی سال 93 از به‌یادماندنی‌ترین خاطرات عمرم است که باعث شرمنده شدنم و عذرخواهی شد. خاطره‌ای که هرگاه مرحوم پدرم در جمعی تعریف می‌کرد، عرق شرم می‌ریختم و مجدد عذرخواهی می‌کردم تا پدر حلالم کند.

در سال 93 به همراه 10 نفر از دوستان و بستگان از مسیر چذابه وارد عراق شدیم و مرحوم پدرم به همراه برادرم از طریق خرمشهر به همراه دوستانش عازم سفر عتبات‌ عالیات در ایام اربعین حسینی شدند.

عجله در راه و گم کردن همسفران

با رسیدن خودروها به چذابه و رها شدن در بیابان، وقتی از مرز عبور کردیم، به دلیل شلوغی و ازدحام جمعیت دو نفر از همراهانمان که عجله کرده و زودتر از مرز عبور کرده بودند، گم شدند و مجبور شدیم شب را در مرز عراق بر روی خاک‌ها در سرمای هوا بگذرانیم.

قبل از طلوع آفتاب، با پیدا کردن گمشدگان‌ در داخل خاک عراق به سمت نجف پیاده تا کنار اتوبوس‌ها حرکت کردیم، اما کرایه‌ها لحظه‌ای در حال افزایش بود و توافق همگی با هم کار سختی بود. کمبود وسیله ‎نقلیه باعث شد، اتحاد گروه 11 نفره‌مان از هم گسسته شود و در دیار غربت تنها به همراه دو نفر از اهالی سبزوار بمانم.

پیاده تا ظهر روز بعد مسیر مرز ایران را به سمت نجف اشرف طی کردیم، اما هر اندازه راه می‌رفتیم، مسیر 400 کیلومتری آن به اتمام نمی‌رسید. ظهر خسته از پیاده‌روی در گرمای هوا و مستأصل از پیدا نکردن خودرو رو به‌سوی نجف کردم و گفتم: «آقاجان فکری بکنید این همه راه را من نمی‌توانم پیاده بیایم». دقایقی سپری نشده‌ بود که اتوبوسی توقف کرد و توانستیم خودمان را تا ساعت 22 شب به نجف برسانیم و در منزل یک طلبه پاکستانی ماندگار شویم.

به ‌دنبال همسفران

روز سوم سفر بعد از زیارت امام علی(ع) در نجف به‌دنبال بقیه همسفران رفتیم، اما موفق نشدیم هیچکدام از آن‌ها را با خودمان همراه کنیم و هر کدام در موکبی مستقر شده بودند. در نزدیکی حرم امام علی(ع) پنج نفر از همشهریان سلطان‌آبادی را که بدون اسکان بودند، دعوت کردم تا با ما، در منزل طلبه پاکستانی اسکان یابند.

شبانگاه روز چهارم سفر با تماس تلفنی که برقرار شد، موفق شدم پدر و برادرم را پیدا کنم و با نامه‌ای که از ستاد عتبات‌ عالیات ایران داشتم، به دلیل محدودیتی که در منزل داشتیم، آن‌ها را در صحن حضرت زهرا(ع) اسکان دادم. نزدیک اذان صبح همان شب به اتاق ما در منزل طلبه پاکستانی که نزدیک حرم امام علی(ع) بود مراجعه کردند و آن شب را به صبح رساندیم.

نزدیک ظهر، بعد از انجام اعمال مسجد کوفه، پیاده‌روی خود به سمت کربلا را آغاز کردیم، وقتی غروب از راه رسید، به‌ دعوت یکی از عراقی‌ها به منزلش رفتیم. اگر چه زبان آن عراقی را متوجه نمی‌شدیم اما آنقدر با پذیرایی و شستن لباس‌هایمان به همراه خانواده‌اش شرمنده‌مان کرد که هنوز خاطرات شیرین آن روزها در ذهنم ماندگار است.

صبح روز بعد، از حضور پرشور زائران اربعین حسینی در این پیاده‌روی معنوی، فیلم و عکس زیادی گرفتم و در طول راه هر کجا فرصتی می‌شد به ایران ارسال می‌کردم. لحظاتی که این روزها تنها حسرتش بر دلم مانده؛ چراکه از مرحوم ابوی در این سفر معنوی عکسی نگرفتم و از تجربیاتش بیشتر بهره‌مند نشدم.

مرحوم پدرم، به دلیل اینکه 30 سال راهبان راه‌آهن خراسان رضوی بود و عادت به پیاده‌روی هر روزه داشت، خیلی راحت‌تر از ما پیاده‎‌روی می‌کرد. اما برعکس او، ما که جوانتر بودیم، عادت به پیاده‎روی زیاد نداشتیم و از بعدازظهر همان روز، درد و سوزش پاهایم آغاز شد، اما به اصرار پدر تا حدود 12 شب پیاده‌روی کردیم و برای اولین بار در عمرم حدود 45 کیلومتر از مسیر نجف به کربلا را در یک روز طی کردم.

ساعت 12 شب در حالی که جایی برای خواب پیدا نکرده بودیم، روبه‌روی یک حسینیه، به خواب رفتیم که باران شروع به باریدن کرد. به دلیل خستگی راه، توان بیدار شدن نداشتیم و نایلونی که همراهم بود روی سرم کشیدم اما شدت باران مجبورمان کرد مانند بقیه زائرانی که در کنارمان بودند، به داخل حسینیه برویم. 

جدایی از پدر و همراهان

بعد از اقامه نماز صبح به راه افتادیم و در حالی‌که نوک انگشتان کف پاهایم تاول زده بودند، بعد از کمی پیاده‌روی از ادامه مسیر عذرخواهی کردم و گفتم «با ماشین و تنهایی به کربلا می‌آیم و شما را در بین‌الحرمین ملاقات می‌کنم».

با طلوع آفتاب سوار بر یک خودرو حوالی ظهر با کمی پیاده‌روی در مسیرهای بسته شده، خودم را به کربلا رساندم و در حسینیه تاج داربهو در نزدیک حرم امام حسین(ع) اسکان یافتم. شب هنگام مطابق قرارمان در چند نوبت به بین‎الحرمین رفتم اما مرحوم پدر و برادرم را پیدا نکردم و با خودم فکر می‌کردم هر کجا باشند، بالاخره اسکان پیدا کرده‌اند و نگران حالشان نبودم.

برخلاف من که سهل‌انگاری کردم و دنبال پدر نرفتم، اما پدر با رسیدن به کربلا در عصر همان روز بدون توقف زیاد در مسیر تا صبح روز بعد در بین‌الحرمین و در نزدیکی حرم امام حسین(ع) به انتظار من نشسته بود. مرحوم پدر بعدها در بیان خاطراتش برایم تعریف می‌کرد: «وقتی به کربلا رسیدیم، از ترس اینکه مبادا در یک کشور غریب گم شوید، حدود 20 ساعت در بین‌الحرمین به انتظار نشستیم، اما خبری از شما نشد.»

شب از شدت سرما نه جایی برای خواب پیدا کرده‌اند و نه غذایی خورده‌اند، بعد از اقامه نماز همچنان چشم انتظار آمدن من می‌شوند اما خبری نمی‌شود. با شلوغی و ازدحام زیاد جمعیت بین‌الحرمین که مدام زائران در حال رفت‌وآمد هستند، در حالی که جایی برای خواب ندارند و مدام با تلفن همراه من تماس می‌گرفتند تا پیدایم کنند، اما موفق نمی‌شوند، چهار زانو روی کفش‌هایش می‌نشیند و صبح روز بعد از پیدا کردن من ناامید می‌شود.

روز آخر سفرم در کربلا بود که با خلوت شدن توانستم با پدرم تماس بگیرم اما هر زمان قرار می‌گذاشتم او را ببینم، یک قدم جلوتر از من حرکت کرده بود. او که حالا از زنده بودنم خیالش راحت شده بود، به ایران بازگشت و من هم چند روز بعد به همراه جمعی از همشهریان که در کربلا به‌صورت اتفاقی آن‌ها را دیده بودم به ایران بازگشتم. هر زمان خاطره آن شب را مرحوم پدرم برایم تعریف می‌کرد، عرق شرم می‌ریختم و خجالت‌‌زده از او عذرخواهی می‌کردم تا حلالم کند.

علی‌اکبر ملکی، خبرنگار ایکنا
انتهای پیام
captcha