یا شاهچراغ، منم رقیه که به پا بوست اومدم. اگه تو نبودی، نمیدونم حرف دلمو به کی میگفتم. نه اینکه بخوام غر بزنم و ناشکری کنم، نه! اما بعضی وقتا دلم هول میکنه. اگه فردا روز منم مثل مادرم سرمو گذاشتم روی زمین، این 4 تا داداشم رو به کی بسپرم!؟ اینا مثل بچه خودم میمونن. تر و خشکشون میکنم. عین بچه دلشون پاکه، اما خب غصه ام میگیره. بچههای همسن برادرام، بزرگ شدن، اما اینا بزرگ هم که شدن هنوز بچه هستن. توی کوچهها هنوز مثل اون وقتا بالا پایین میپرن.
آقام وقتی هر کدوم از داداشم به دنیا اومدن به اسم هر کدوم یه نخل کاشت. نخلها بزرگ شدن و به بار نشستن، اما این چهارتا طفل معصوم... آقام اون وقتا مثل الان زمینگیر نبود. تو رو به غریبیات قسمت میدم که شفاعت اینا رو بکن. این داداشام لنگه این نخلها بشن، سبز و بلند.