دل‌نوشته‌های یک نویسنده برای شهید سلیمانی منتشر شد
کد خبر: 3943827
تاریخ انتشار : ۰۸ دی ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۶

دل‌نوشته‌های یک نویسنده برای شهید سلیمانی منتشر شد

دل‌نوشته‌های یک نویسنده به شهید قاسم سلیمانی در کتاب «شاید پیش از اذان صبح» منتشر شد.

دلنوشته‌های یک نویسنده به شهید سلیمانی منتشر شدبه گزارش خبرنگار ایکنا، کتاب «شاید پیش از اذان صبح»، نوشته احمد یوسف‌زاده شامل دل‌نوشته‌های وی به حاج قاسم سلیمانی‌ است که همزمان با سالروز شهادت این سردار رشید اسلام به همت انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد.

یوسف‌زاده که پیش از این آثاری مانند «آن بیست و سه نفر» و «اردوگاه اطفال» را به نگارش درآورده، اکنون اثری در وصف سردار دل‌ها، حاج قاسم سلیمانی به رشته تحریر درآورده است.

وی در مقدمه کتاب با عرض ارادت به فرمانده‌ خود در زمان هشت سال دفاع مقدس نوشته است: «سال‌هایی که می‌جنگید، دعای خیر و نگاه ترسانم دنبالش بود که جانش از بلا دور باشد. خودش اما، نگاهش جایی دیگر بود و سرانجام خداوند او را که می‌جنگید، بر ما که نشسته بودیم با پاداش شهادت برتری داد. در دلنوشته‌هایم برای حاج قاسم، ترجیح دادم مستقیم با خودش حرف بزنم چون گمان نمی‌کنم مرده باشد.

این کتاب را به دو مرد تقدیم می‌کنم؛ به شهید حسین پورجعفری که شانهبهشانه قاسم تا نفس آخر رفت و به یار سفر کرده‌ام زنده‌یاد محمد صالحی یکی از آن 23 نفر که وقتی خبر انفجار در فرودگاه بغداد را شنید بیمار بود و به‌سختی می‌توانست حرف بزند، اما همه سعی خودش را کرد که به من بگوید: «احمد... برای... حاج قاسم... بنویس! »

در برشی از این کتاب آمده است: «یکی از اخراجی‌ها سلمان زادخوش بود؛ وقتی آب از سرش گذشته بود، دیگر ترس و ملاحظه‌کاری هم در وجودش دیده نمی‌شد. صدایش را روی تو بلند کرد و گفت: «آقای سلیمانی من می‌خوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستین که نمی‌گذارین ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟ ما که ایقد آموزش دیدیم، اینقد زحمت کشیدیم، به خدا نامردیه که نگذارین مایم بریم.» سلمان اشک می‌ریخت و دعوا می‌کرد. بالاخره به سخن درآمدی و گفتی: «بچه‌های کم سن و سال وقتی اسیر می‌شن، عراقیا مجبورشون می‌کنن بگن ما را به‌زور فرستادن جنگ!»

 

دلنوشته‌های یک نویسنده به شهید سلیمانی منتشر شد

 

سلمان با همان شجاعت قبلی گفت: «اتفاقاً بچه‌ها از بزرگترا شجاع‌ترن. تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم می‌شه تو عملیات کپ می‌کنن.‌ ها بله!» تو دیگر فرصت نداشتی با سلمان یکی به دو کنی. رفتی و طفلی سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن حیران و سرگردان ماند و تو هیچ وقت متوجه نشدی که سلمان چطور خودش را به ایستگاه قطار رساند و زیر صندلی قطار قایم شد و با ما به اهواز رسید.

حاجی ببخش که آن روز حرفت را گوش ندادیم. البته چوبش را هم خوردیم. همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودی به اسارت درآمدیم و چقدر شکنجه شدیم، ولی نگفتیم به زور ما را فرستاده‌اند جبهه.» 

انتهای پیام
captcha