به گزارش ایکنا؛ شماره سوم گاهنامه «یک جرعه تسنیم» به صاحبامتیازی کانون قرآن و عترت دانشگاه شهرکرد منتشر شد. قبل از ازدواج خودتان را بشناسید، همسایه ابدی حاج قاسم، نتیجه قضاوت و حکم عجولانه، سلمان فارسی چگونه مفتخر به «منّا اهلبیت» شد؟، معرفی کتاب و نرمافزار و... از جمله مطالبی است که در این شماره نشریه درج شده است.
در مطلب «نتیجه قضاوت و حکم عجولانه» میخوانیم: یکی از استادان دانشگاه امام صادق(ع) در یادداشتی، ماجرای تکاندهنده و عبرتآموزی را به تحریر درآورده است: حدود 23 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نردیک منزلمان بود، میرفتیم. پیشنماز مسجد، حاج آقایی بود به نام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شبهای قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار میکرد. اگر کسی میخواست دختر را شوهر بدهد یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت میکرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جاری میکرد. اگر کسی در محله فوت میکرد، شیخ هادی برای او نماز میت میخواند و کارهای بسیار دیگر...
یک روز برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم. شیخ هادی را دیدم، با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد آنجا را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتدا کردند! من که کاملاً گیج شده بودم، سریعاً به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم، گفتم: حاجی! شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی آمد بیرون، ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت، با تعجب گفت خیلی خوب فردا میخوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدر رفت، بچههای شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند. دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود؛ آیا اصلاً مسلمان است؟! آیا جاسوس است؟! و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود. ما هم به همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمیگنجیدیم. بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه جوان به مسجد فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت. بعد از دو سال از این ماجرا، به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی میخواستم برای نماز به مسجد بروم، تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود، وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. در حال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم. چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد. انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول را آب بکشد؟!! نکند؟!! نکند؟!! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه منِ نادان و دوستان و متدین نادانتر از خودم، ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم؛ خانوادهاش را نابود کردیم ...
از فردا، سراسیمه پرسوجو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنیم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم، او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم(ع) داشت و گاهگاهی به دیدنش میرفت، اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی یک راست به بازار شاه عبدالعظیم(ع) رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد چند دقیقه جستجو پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن میخواند. سلام کردم، جواب سلام را با مهربانی داد. گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم؛ ظاهراً از دوستان شماست، شما او را میشناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود، پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم، او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند، به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خواندهام؛ خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانوادهام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمؤمنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند. من هم هر کاری کردم که مانعش شوم، نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد، که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ای کاش آن موقع کور میشدم و این جنایت را نمیکردم. ای کاش حاج علی آن موقع به جای گوش دادن به حرفم، توی گوشم میزد. ای کاش ای کاش ... و این ای کاشها که بیچارهام میکرد. الان حدود 23 سال است که از این ماجرا میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود، من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم، اما افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
انتهای پیام