به گزارش ایکنا و به نقل از روابط عمومی ادارهکل بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسانرضوی، ابوالقاسم فیروزیان سررودی فرزند حسن، سال 1340 در روستای سررود از توابع بخش زاوین شهرستان کلات در خانوادهای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود، تحصیلات دوره ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و سپس برای کار به مشهد رفت و مدت دو سال به گچکاری مشغول و با کسب مهارت، بنای ماهری شد.
در سال 1364 با لیلا اسماعیلی ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک فرزند به نام زهراست که از او به یادگار مانده است، چهارماه بعد از شهادتش زهرا به دنیا آمد. ایشان در تظاهرات مردمی علیه رژیم شاهنشاهی فعالانه شرکت میکرد و مشوق دیگران برای شرکت در مبارزات بود.
با فراخوانده شدن به خدمت سربازی برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان نیروی هوایی تهران رفت و سپس برای انجام وظیفه به مدت یک ماه در پایگاه دهم شکاری (چنکارک چابهار) خدمت کرد، ایشان 6 ماه در اهواز بود و بعد از آن مسئولیت حفاظت از دادستان کل کشور را به عهده گرفت.
دو روز بعد از اتمام خدمت سربازی او جنگ تحمیلی آغاز شد و وی که لیاقت و شایستگی خود را در دوره سربازی نشان داده بود به استخدام سپاه در آمد، سپس مدتی در مشهد دوره آموزشی را همراه دوستان شهیدش، شهید ساجدی و شهید شریعتی و چند تن دیگر در پادگان امام رضا(ع) گذراند و مدتی مسئول اعزام نیروهای بسیجی شد.
مدت سه ماه در پایگاه هفتم مالک اشتر مشهد کار کرد و پس از آنجا به منطقه غرب اعزام شد و بعد از مدتی فرماندهی گروهان و بعد جانشینی و سپس فرماندهی گردان امام سجاد(ع) را در لشکر ویژه شهدا به عهده گرفت.
اینگونه بود که پس از روزها مقاومت شجاعانه در صحنههای نبرد حق علیه باطل سرانجام در شهریور 1364 در عملیات والفجر 9 در ارتفاعات مریوان مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و چون پرندهای سبک بال به سوی معبود خویش بال گشود. از پیکر مطهرش جز دو پا که سالها در راه مجاهدت و کمال گام برداشته بود چیزی باقی نماند که به خانوادهاش برگردد.
پیکر شهید پس از تشییع با شکوه بر دوش مردم شهیدپرور در مشهد به زادگاهش منتقل و در مزار شهدای روستای سررود به خاک سپرده شد.
عدالت در بازی..... به نقل از کبری صمیمی (مادر شهید)
خیلی عادل بود و حتی در کودکی هنگام بازی با همسن و سالانش سعی میکرد عدالت را رعایت کند و اگر بچهها حق کسی از آنها را ضایع میکردند ابوالقاسم دفاع میکرد و با آن سن کمش با آنها بازی نمیکرد، دلیلش هم این بود که حق کسی که در بازی از بین رفته، باید به حقش برسد، هشت پسرعمو داشت و با هر هشت پسرعمویش بازی میکرد و حتی یک بار هم نشد که از دست ابوالقاسم شکایت کنند.
ایدهآل.... به نقل از لیلا اسماعیلی (همسر شهید)
با هم همسایه بودیم. در آن زمان ایشان 25 سال داشت و من 18 سالم بود، تازه از خدمت سربازی برگشته بود، خانوادهاش بسیار مذهبی و معتقد بودند، مادرشان با مادرم صحبت کرده بودند، مراسم خواستگاری انجام شد و در اولین جلسه خانوادهام موافقتشان را اعلام کردند. خرید عروسی را پدرش به همراه برادرش انجام دادند، به دلیل این که یکی از پسران روستایمان به نام حسن تازه شهید شده بود، مراسم خیلی سادهای برگزار شد و زندگی مشترکمان را در منزلی ساده و محقر شروع کردیم.
ایشان بسیار مقید به اخلاقیات بود و سفارش به حجاب میکرد و هر وقت میخواست برای فرزندم لباس بخرد میگفتم وقتی خودتان نباشید میخواهم چکار؟ و ایشان میگفتند این حرفها را نزن سعی کن فرزندمان را خوب تربیت کنی.
انتهای پیام