کد خبر: 4301441
تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۳:۵۳
یادداشت

از اشک واژه‌ها تا معجزه محبت؛ روایت شاعر اهل‌بیت از کرامت امام رضا(ع)

کرامت امام رضا(ع) تنها محدود به مسلمانان نیست؛ از هر آیین و نگاهی، دستانی به سوی ضریح طلایی او دراز می‌شود. در این گزارش، شاعر اهل‌بیت (ع)، هدیه ارجمند، از تجربه‌ای شخصی و دلنشین در مسیر خدمت به زائران و الهام شعری از حضرت رضا (ع) می‌گوید؛ روایتی ناب از عنایت، محبت و معجزه.

امام رضا(ع)همواره داستان‌ها و سخنان زیادی از معجزات و کرامات امام رضا(ع) شنیده و حتی دیده‌ایم. این معجزات فقط مختص افراد خاصی نبوده و شاهد هستیم که گاهی نه‌تنها مسلمانان، بلکه غیرمسلمانان نیز برای شفا گرفتن و طلب حاجات به درگاه ایشان آمده و درخواست خود را مطرح می‌کنند. به همین دلیل است که امام هشتم (ع) را «باب‌الحوائج» می‌دانند.

شاید برای بسیاری از ما پیش آمده باشد که در زمان مشکلات و گرفتاری‌ها، از امام رضا(ع) خواسته‌ایم که دستمان را بگیرد و حاجت ما را روا کند، و ایشان نیز درخواست ما را بی‌پاسخ نگذاشتند. جود و بخشش، احسان به تهیدستان، ادای قرض بدهکاران، اطعام مؤمنان و کمک به گرفتاران، جزو سیره پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) بوده است و امام رضا(ع) نیز در حد امکان این سیره را ادامه دادند.

همه، خاطراتی در این زمینه داریم، اما شنیدن خاطرات دیگران نیز برای ما پندآموز است. هدیه ارجمند، شاعر اهل‌بیت پ(ع)، خاطرات خود را با ایکنای خراسان رضوی در میان گذاشته که در ادامه می‌خوانیم.

شعری که مانند همیشه با عنایت حضرت سرودم

همراه پدر و مادرم به حرم رفتیم. به مادرم گفتم: «مامان، دعا کن که شعر خیلی خوب و پرمحتوایی درباره امام رضا(ع) بنویسم.» ایشان گفتند: «باشد.» گفتم: «همین الآن دعا کنید.» مادرم نیز در همان لحظه دعا کردند.

داخل صحن، رو به حضرت(ع) کردم و گفتم: "شعر خوبی درباره هر موضوعی که صلاح می‌دانید، روزی من کنید." بعد از مدتی ناگهان متوجه شدم که در حال سرودن شعری هستم که محتوایش حدیث سلسله‌الذهب است.

مدتی این شعر را ویرایش می‌کردم و از امام رضا(ع) خواستم که خودشان مسیر شعر را هدایت کنند. هربار وضو می‌گرفتم و ادامه می‌دادم. حدیث را چند بار خواندم و سعی کردم عین مطلب را با رنگ و لعاب شاعرانه بسرایم. در سایت‌ها جست‌وجو کردم و متوجه شدم شعر چندانی با این موضوع نیست و با خودم گفتم: چقدر سخنان معصومین مهجور مانده‌اند.

در انتها، پس از تأمل و تفکر، شعری با مضمون حدیث سلسله‌الذهب سرودم:

قلمم در تدارک جشن است / اشک از شوق واژه می‌بارد‌‌‌

سر هر بیت، ریسه بسته شده / شعر، حسی نگفتنی دارد

سنگ‌ها صف کشیده تا برسند / ذره‌ذره به گَردِ پای شما

گردشی دین‌مدار، گِردِ زمین / شده آغاز با صدای شما

ناقةها عاشقانه منتظرند / در بلوغ کویر پرهیجان

نور هم با شتاب آمده تا / بنشیند کنار پیر و جوان

از طنین سکوتِ مُلک و مَلَک / چهارکنج کجاوه شد بیتاب

نه که آن‌جا، جهان معطر شد / عرق شرم ریخت، شد گل‌آب

می‌چکد از کلام جاری عشق / نور در لیقه‌ی مُرَّکَب‌ها

سلسله‌سلسله طلای سخن / نقش بسته به روی مرکب‌ها

در دژ «لا اله الا الله» / بندگی سقف واحدی دارد

و امامت، ستون خانه‌ی دین / شرط «الا» شواهدی دارد

بازتاب ولایتش شرطی‌ست / بر دل سرد و ساکت خورشید

آفتابی نشست کنج سخن / شد امامت، طلیعه‌ی توحید

می‌شود سکه‌ی کار و بار جهان / جان به اذن شما گرفته جلا

آب شد زر کنار زنجیری / که نوشته شده به آب، طلا

از کویری به سمت عشق علی / نافله خوانده‌ایم در صحرا

ابر می‌ایستد به حرمت او / قطره، با نام او شده دریا

کمک به زائران در موکب دانشگاه امام رضا(ع)

حس عجیبی مرا از خانه به سمت دانشگاه کشید؛ حسی که شاید متفاوت با روزهای قبل بود. بعضی روزها اول به قسمت سلف‌سرویس و برخی وقت‌ها به قسمت خدمت در آشپزخانه یا سایر مکان‌های دانشگاه می‌رفتم، اما آن روز تصمیم گرفتم مستقیم به سمت ساختمان دانشگاه بروم، به همه اتاق‌ها سر بزنم و مسائل موجود را بررسی و در مورد آن‌ها گفت‌وگو کنم.

در روزهای قبل، درباره تأثیر زیارت و مباحث اخلاقی، در چند اتاق مزین به حضور زائران صحبت‌هایی داشتم، اما آن روز به سمت ساختمان دانشگاه رفتم و کمتر در قسمت‌های دیگر حضور یافتم. وقتی به اولین اتاق رسیدم، به زائران گفتم: «کاری دارید که به شما کمک کنم؟» متوجه شدم که تعدادی از زائران خواب هستند. با خود گفتم: شاید زمان خوبی را برای حضور در اتاق زائران انتخاب نکردم، چون ممکن است همه خواب باشند یا کسانی که خواب نیستند، مشغول صرف ناهار باشند. با این حال تصمیم گرفتم به همه اتاق‌ها سر بزنم.

به طبقه اول رفتم و چند نفر کارهای جزئی و مختصری داشتند که انجام دادم. سپس به طبقه دوم رفتم. در اولین اتاق مشاهده کردم افرادی حضور داشتند که ژتون غذا دریافت نکرده بودند و از من خواستند که اگر ممکن است این موضوع را بررسی کنم. با سلف سرویس تماس گرفتم و هماهنگ کردم تا ژتون را تحویل بگیرند.

اما اتاق دوم خیلی جالب‌تر بود؛ انگار امام رضا (ع) مرا با طراحی پازلی به آن‌جا کشانده بود تا مشکل دو زائر را برطرف کنم. داخل یک اتاق بزرگ، هیچ‌کس نبود و فقط دو نفر نشسته بودند. در ابتدا نمی‌خواستم وارد اتاق شوم، زیرا فکر می‌کردم مشغول استراحت هستند و ترجیح دادم مزاحمشان نشوم، اما باز هم در زدم. وقتی در را باز کردم، خانمی تقریباً هم‌سن و سال خودم را دیدم که به دیوار تکیه داده و نشسته بود.

گفتم: «آیا موضوعی هست که بتوانم کمک کنم؟»

آنان گفتند: «خیر، مثلاً چه موضوعی؟»

گفتم: «مشکلی دارید؟ یا اگر سوالی هست، بپرسید؛ شاید بتوانم پاسخگو باشم.»

یکی از خانم‌ها با ناامیدی گفت که چند سؤال شرعی دارد و هیچ‌کس نتوانسته به او کمک کند. ادامه داد: "از دیروز در جست‌وجوی پاسخ خود هستم. به سایت مراجعه کردم و با دفتر مرجع تقلیدم هم تماس گرفتم، اما پاسخی نیافتم."

گفتم: "از من بپرسید، شاید بتوانم کمک کنم یا اینکه سؤال شما را از فرد مطلعی بپرسم و پاسخ دهم."

وی گفت: نمی‌تواند بلند شود چون پایش درد می‌کند. گفتم: "من کنارتان می‌نشینم."

وارد اتاق شدم و نشستم. در حین گفت‌وگو و همان‌طور که پای ایشان را ماساژ می‌دادم، سؤال را نیز پاسخ دادم. بعد از مدتی صحبت، این خانم گفت: "خیلی سبک شدم! واقعاً دنبال پاسخ بودم و شاید امام رضا(ع) شما را برای کمک به من فرستاده است."

چه حس خوبی بود که احساس می‌کردم، امام رضا(ع) مرا برای حل مشکل وی فرستاده است.

خانم دیگر نیز که در آن اتاق حضور داشت، خواسته خود را با من در میان گذاشت. ایشان نیازمند وسیله‌ای بود؛ الحمدلله، وسیله‌ای که لازم داشت خیلی معجزه‌آسا فراهم شد. وقتی خانم آن وسیله را از من گرفت، با خوشحالی بغلم کرد. حس کردم که یک بار دیگر معجزه محبت و همدلی را تجربه می‌کنم. وی با چشمان پر از اشک گفت: «واقعاً امام رضا (ع) خودش این وسیله را برای من فرستاده است.»

این جمله برای من بسیار ارزشمند بود و به من یادآوری کرد که در زندگی‌ام چه نقشی می‌توانم ایفا کنم. این تجربه برای من بسیار معجزه‌آسا بود و نشان داد که چگونه می‌توانیم با همدلی و محبت به یکدیگر کمک کنیم و در مسیر زیارت و خدمت به زائران گام برداریم.

وقتی از اتاق بیرون آمدم، احساس عجیبی داشتم. اشک‌هایم سرازیر شدند و نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. گفتم: «یا امام رضا! خودت مرا از منزل، بعد از خواباندن فرزندم، اینجا کشاندی که فقط بیایم تو همین اتاق و مشکل این دو نفری که خیلی دل‌شان شکسته بود را حل کنم.»

این احساس مسئولیت و وظیفه‌ای که بر دوش داشتم، مرا به‌شدت تحت تأثیر قرار داد و امیدوارم همیشه لیاقت حل کردن مشکل دیگران را داشته باشیم.

هدیه ارجمند؛ شاعر اهل بیت

انتهای پیام
captcha