به گزارش ایکنا از خراسان رضوی، منصور انوری، نویسنده کتاب «جاده جنگ» در پنجمین نشست از سلسله نشستهای عصر هنرمند حوزه هنری خراسان رضوی که شامگاه گذشته، ۱۵ مهرماه با موضوع «گفتوگو در خصوص «جاده جنگ»؛ طولانیترین رمان انقلاب اسلامی» بهصورت آنلاین برگزار شده بود، اظهار کرد: با توجه به اینکه همه انقلابها رمان دارند و برای مثال «بینوایان» رمان انقلاب فرانسه، «دون آرام» رمان انقلاب روسیه و «جنگ و صلح» بهنوعی ماجرای حمله ناپلئون به فرانسه است، در ذهنم بود که به انقلاب کشور خودمان بپردازم و احساس وظیفه کردم که همانطور که غربیها برای انقلابهایشان نوشتهاند که قابل قیاس هم با انقلاب کشور ما نیست، من هم این کار انجام دهم که انگیزه اصلیام نیز همین اتفاق بود.
وی ادامه داد: من به این معتقد هستم که اگر داستان، مخصوصاً داستان تاریخی جذابیت نداشته باشد نویسنده نباید زحمت بکشد، بلکه نه تاریخِ کامل است که مخاطب آن را بهعنوان یک کتاب تاریخ بخواند و نه داستان است که متأسفانه از این داستانها وجود دارد و برای همین اولویتم بر این بود که داستان جذابیت داشته باشد که گمان میکنم در این زمینه موفق عمل کردهام.
انوری بیان کرد: بهنظر من وقوع انقلاب اسلامی در قرن 20 و 21 معجزه است، برپایی یک انقلاب مذهبی و شیعی شوخی نیست و امامخمینی(ره) در آن زمان جنبش عظیمی ایجاد کردند و با مطالعاتی که در زندگیشان داشتم شیفته ایشان شدم و انقلاب را معجزه میدانم و نسبت به آن احساس دِین میکنم و همین احساس باعث نوشتن «جاده جنگ» شد.
وی ادامه داد: همیشه درحال تحقیق درباره اسلام بودهام و حتی در مورد ادیان دیگر نیز در حال تحقیق هستم، بعد از انقلاب سؤالاتی درباره اسلام برایم پیش میآمد که تحقیق میکردم و همیشه هم به جواب میرسیدم و به این دلیل روز به روز اعتقاد و شیفتگیام به اسلام بیشتر میشود و وقتی انسان شیفته چیزی میشود بیشتر دوست دارد که آن را اشاعه دهد که برای من نیز اینطور بوده است.
این نویسنده درخصوص کودکی خود و آغاز آشنایی با داستان و رمان، گفت: متولد یکی از روستاهای شمال خراسان، بین شهر قوچان و نیشابور هستم و حاشیه جادهای که به جاده جنگ معروف است، اولین آشناییام با قصه و رمان در واقع شنیداری بود و آن زمان قصهگوها اوقات فراغت خوبی داشتند، مخصوصاً زمستانها که کارها کمتر بود و مردم دور یکدیگر جمع میشدند و قصه میگفتند. اولین قصهای که من شنیدم از یک زن و مرد روستایی بود که ذوق خوبی برای قصهگویی داشتند و من شب تا صبح پای قصههای آنها مینشستم، از کلاس چهارم به بعد که به مرکز بخش برای تحصیل رفتیم. در آنجا یکی از داییهای بنده کتابخانه نسبتاً بزرگی داشت و شروع به خواندن کتابهای آن کتابخانه کردم. اولین قصهای که من شنیدم قصه «امیر ارسلان» بود و اولین کتابی که خواندم کتاب جیبی «شورش» بود.
انوری تشریح کرد: خیلی به ندرت در آن زمان کتابهای ترجمهای وجود داشت و بیشتر کتابهایی در دسترس بود که نویسندههای مطرح آن زمان مانند امیر عشیری، پریز قاضی سایی و ... نوشته بودند. در آن زمان خیلی آشنایی با کتابهای خارجی نداشتم و کتابهایی که در دسترس بنده بود، کتابهای جیبی بود که نویسندگان ایرانی نوشته بودند. وقتی به شهر آمدم نوع کتابهایی که میخواندم تغییر پیدا کرد و آنجا بود که کتابهای ترجمه در زندگی من نقش پیدا کردند.
وی افزود: در آن زمان، در مرکز بخش من تنها فردی بودم که رمان میخواندم و چندباری به دلیل رمان خواندن کتک خوردم. رمان خواندن من هم شاید به این دلیل بود که داییام کتابخانه داشت. این اتفاق در آن دوران مرسوم نبود و حتی دبیرستانی که در آن درس میخواندیم کتابخانه نداشت و کتاب خواندن در فضای روستاهای آن زمان نامأنوس بود. زندگی من در آن زمان کتاب بود و گاهی آنقدر تحتتأثیر قرار میگرفتم که از فضای حاضر به عالم قصهها میرفتم.
این نویسنده درباره اولین نوشتهاش بیان کرد: اولین باری که احساس کردم میتوانم بنویسم هنگام نوشتن یک انشا بود که از نوشتن آن انشا خاطره خیلی خوب و عجیبی دارم. در آن زمان کلاس پنجم دبستان بودم و به عبارتی 11 سال داشتم، حسب معمول وقتی سه ماه تعطیلی تابستان تمام میشد، اولین انشایی که گفته میشد، بنویسیم این بود که «تعطیلات تابستان را چگونه گذراندید». بنده تحتتأثیر کتابهایی که خوانده بودم داستانی خیالی نوشتم که در آن پسربچهای که چوپانی میکرد با یک پلنگ مواجه میشد. با اینکه همیشه موقع خواندن انشاها دانشآموزان سر و صدا میکردند موقع خواندن انشای من کلاس به طرز عجیبی ساکت شده بود و از این اتفاق تعجب کردم و وقتی قصه تمام شد همه تا چند دقیقه ساکت بودند و تحتتأثیر آن داستان قرار گرفته بودند.
انوری اظهار کرد: از آنجا من احساس کردم که علاقه به نوشتن پیدا کردم اما به خاطر سادهدلی روستایی که داشتم با یک نفر مشورت کردم که میتوانم بنویسم یا نه و او هم که تنها چندسال از من بزرگتر بود، بهخاطر حسادت ذاتی به من گفت که این کار به درد تو نمیخورد و این جمله باعث شد که من از نوشتن عقب بمانم و با اینکه همان زمان میتوانستم داستان بنویسم تا 35 سالگی دیگر چیزی ننوشتم، یعنی نزدیک به 20 سال به خاطر یک غرضورزی در نوشتن من وقفه افتاد.
وی ادامه داد: پس از دوران مدرسه، مدتی میخواستم به خارج از کشور برای گردش در دور دنیا و کسب اطلاعات برای نوشتن سفر کنم و ادامه تحصیل دهم. وقتی این را بر زبان میآوردم خیلیها با شوخی با من برخورد میکردند، اما این موضوع برای من کاملاً جدی بود و تحتتاثیر کتابهای «دنیل دفو» بودم. واقعاً با این کتاب زندگی میکردم و معتقد بودم که باید این کار را بکنم و دور دنیا را بگردم تا با فرهنگهای مختلف آشنا شوم منتهی به بلوچستان رفتم و یک دوست من را منصرف کرد.
این نویسنده گفت: درگیر زندگی پر فراز و نشیبی بودم و مطالعه را همواره انجام میدادم و این را اضافه کنم که علاقه به قصهنویسی وقتی به مرحله دیدن تصویر و سینما رسید، حالت خاصی برایم بود و تا زمانی که تصویری بر روی دیوار میدان دهکده دیدم نمیدانستم سینما چیست و آن تصاویر من را مسحور خودش کرد و شیفتگی بی حد و اندازهای به سینما پیدا کردم.
انوری اضافه کرد: در ذهن من سینما با داستان آغشته بود و از همان ابتدا فیلمنامهنویسی و رماننویسی در نوشتههایم ترکیب یافته بود و این تلفیق سینما و رمان خیلی به نوشتن من کمک کرد. البته من به محض اینکه فرصت پیدا میکردم از سینما غافل نبودم و حتی یک سال در سینما آفریقا کار کردم و فیلمهای خوبی نیز در آن زمان مشاهده کردم.
وی بیان کرد: پس از اینکه نتوانستم دور دنیا را بگردم، دور ایران را گشتم و تجربیات خوبی کسب کردم. وقتی در مشهد بودم داستان طنز کوتاهی به نام «بی بی سی» نوشتم که آن هم داستانش درمورد یکی از اقوام خودمان بود که به بی بی سی علاقه داشت و هرچه میگفت قبول میکرد و آن را برای روزنامه خراسان فرستادم.
این نویسنده گفت: مدتی گذشت و فراموش کرده بودم اما دیدم که در روزنامه چاپ شده و این خیلی من را به ذوق و شوق آورد اما باز هم پیگیر نشدم تا اینکه اطلاعیهای از مرکز مطالعات، تحقیقات و سنجش برنامههای صداوسیما دیدم که فیلمنامه خواسته بودند و من هم در آن فراخوان شرکت کردم و در سطح کشور انتخاب شدم که به تهران رفتم و همانجا آقای جعفری جوزانی را برای کارگردانی انتخاب کردند، مدتی گذشت و مرا کنار گذاشتند و کار، به «در چشم باد» تبدیل شد و من هم از اهالی سینما نفرت پیدا کردم و این مرا به خشم آورد و فکر کردم که بهتر است رمانش را بنویسم که نام آن «جاده جنگ» شد.
انتهای پیام