در کتاب ارزشمند تذکرةالاولیای عطار کماکان در بخش اول هستیم، در ذکر یادهایی از ذوالنون مصری از مشایخ و عرفای اولیه. شاید پیش از اینکه عرفان دچار تلاطمهای سیاسی شود و دستگاه و خانقاه پیدا کند و تبدیل به تشکیلات شود، ذوالنون از جمله آغازگران تفکر صوفیانه در جهان اسلام بوده است.
از نکاتی که در جامعه اسلامی آن زمان مدنظر بود اینکه آیا احسان و کار خیر کردن از سوی دگرکیشان پسندیده است یا نه؟ طبیعی است در جامعه اسلامی آن زمان به دلیل تعصبات، چنین تصور میشد که اگر گبری یا زندیقی بخواهد احسان بکند، طبیعتاً دعای او راه به جایی نخواهد برد. اما در این حکایت که عطار از قول ذوالنون نقل کرده، هم عقیده ذوالنون و هم عطار چنین بیان میشود.
و نقل است که گفت: در سفری بودم، صحرا پر برف بود، گبری را دیدم دامن در سرافکنده و به صحرای بیرون میرفت و ارزن میپاشید. گفتم: ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغان چیزی نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خداوند رحمت کند.
گفتم: دانه که بیگانه پاشد از گبری کسی نپذیرد.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه کنم.
*ممکن است حساب نکند، اما مشاهده که میکند. ظاهراً جمله سادهای است، اما پیچیدگی خاصی دارد.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم عاشقآسا در طواف. گفت: یا ابافیض! دیدی که دید و پذیرفت و آن تخم به برآمد و مرا آشنایی داد و آگاهی بخشید و به خانه خود خواندم؟
ذوالنون از آن سخت دشوار شد. گفت: خداوندا! به مشتی ارزن گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هر که را خواند، نه به علت خواند و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار فعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیاید.
انتهای پیام